شعر ازبناهي

هرجه مي خواهد دل تنگت بگو

شعر ازبناهي

۱۰ بازديد

شعر يادگار از كتاب سالهاست كه مرده ام

آفتاب آمد دو چشمم باز شد
باز تكرار همان تكراره ها
چند و چون و كي كجا آغاز شد
پرسش صدباره ي صدباره ها

ديدگانم پر ولي دستم تهي
من نمي دانم كجايم كيستم
آتش حيرت به جانم ريختي
من خليل آزمونت نيستم

مرگ شرط اولين شمع بود
از برم افسانه ي پروانه را
بر ملا شد راه مي خانه دريغ
از چه مي بندي در مي خانه را

تا بسازم شيشه ي چشمان خود را آينه
خون دل را جيوه كردم سالها
حاليا از دشت رنگ گل درا
زلف خود را شانه زن در چشم ما

ما امين راز هايت بوده ايم
پاي كوب ساز هايت بوده ايم
محو در جاه و جلالت دست در دست رطيل
جان خريد ناز ناز نازهايت بوده ايم

هيچ كس قادر به ديدارت نبود
گرچه ذات هر وجودي بوده اي
خوشه زاران يادبود زلف تو
قبله گاه هر سجودي بوده اي

اي يگانه اين قلم تب دار تو
تا سحر مي خواند و بيدار تو
گوشه ي چشمي ، نگاهي ، وعده اي
تشنه ي يك لخظه ي ديدار تو

شاه بيت شعر مرموز حيات
قصه ي صد داستان بي بديل عشق بود
چشم انسان ، گيس بيد و ناز گل
يك دليل از صد دليل عشق بود

هيچ كس در اين جهان نامي نداشت
عاشقان بهر نشان ناميدشان
عشق اين افسون جاويد ، اين شگفت
كرد تا عمر كلام جاويدشان

بار ها از خويش مي پرسم كه مقصودت چه بود
درك مرگ از مرگ كاري ساده نيست
رنج ما و آن امانت قتل و هابيل و بهشت
چاره اي كن اي معما چاره اي در چاره نيست

روز ها رفتند و رفتيم و گذشت
آه آري زندگي افسانه بود
خاطري از خاطراتي مانده جا
تار مويي در كنار شانه بود

يادگارم چند حرفي روي سنگ
باد و باران و زمان و هاله اي
سبزه ميرويد به روي خاك من
ميچرد بابونه را بزغاله اي  



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد