خاطره خواندني از يك طلبه استراليايي

هرجه مي خواهد دل تنگت بگو

خاطره خواندني از يك طلبه استراليايي

۱۰ بازديد
بسم الله الرحمن الرحيم
استيو پس از پايان دوران دبيرستان، به دنبال كشف حقيقت، آواره افكار گوناگون مي شود. او احساس مي كند مسيحيت به دليل تعارض هاي زيادي كه دارد نمي تواند راهِ درستِ رسيدن به حقيقت باشد. به همين دليل از مسيحيت روي گردان مي شود و به عرفان هاي سرخ پوستي روي مي آورد.

پس از مدتي آن را هم رها مي كند و لائيك مي شود. پس از يك زندگي مفصل به سبك لائيك، به سراغ هندوئيزم مي رود و... سرانجام، كار استيو به آلمان مي كشد و صحبت با يكي از فيلسوفان آن ديار؛ اما فلسفه آلماني هم او را راضي نمي كند.

دستِ آخرِ نرسيدن به حقيقت ، راهي جز خودكشي در رودخانه راين براي استيو باقي نمي گذارد.

او تعريف مي كرد:

پالتوي سفيدم را پوشيدم و از اتاقم خارج شدم. وقتي مي خواستم كليد را از روي ميز بردارم؛ چشمم به يك كتاب قطع پالتويي افتاد كه چند روز پيش خريده بودم.

ترجمه انگليسي قرآن. بي تفاوت از كنار آن رد شدم. گمان نمي كردم اسلام تروريستي، حرفي از سعادت داشته باشد. از اتاق بيرون آمدم و در را قفل كردم.

اما دستم به روي كليد ماند. دو دل بودم كه از قرآنِ تروريست ها بگذرم يا نه؟

دست آخر تصميم گرفتم قرآن را به همراه خودم ببرم و در مترو نگاهي به آن بياندازم و پس از آن به داخل رودخانه پرتابش كنم. در مترو قرآن را از جيب پالتوي سفيد بيرون كشيدم.

: «به نام خداي بخشنده و مهربان. لبخند تلخي زدم. الف لام ميم».

چيزي نفهميدم.

:«اين كتابي است كه هيچ ترديدي در آن راه ندارد».

لجم درآمد. خيلي زياد لجم درآمد. مگر مي شود نويسنده اي، هرچقدر هم از خود متشكر باشد، چنين ادعاي گزافي بكند.

ادامه دادم تا ترديدي در همان صفحه اول پيدا كنم؛ تا روي نويسنده را كم كنم؛ اما ترديد پيدا نشد. به صفحه دوم رفتم تا ترديد را بيابم؛ اما پيدا نشد. به صفحه سوم و چهارم و بيست و چندم رفتم؛ اما ترديد پيدا نشد.

مترو مدتها بود كه از ايستگاه راين عبور كرده بود و به آخر خط رسيده بود.

روي استيو كم شده بود و دلش روشن. اين را اشك چشمانش موقع تعريف كردن اين قسمت، فرياد مي زد.

پس از روزِ خودكشي، استيو مدتي را به مطالعه درباره اسلام اختصاص مي دهد و سرانجام مسلمان مي شود.

يك مسلمان معتقد وهابي.

استيو پس از مسلمان شدن؛ يعني بهتر است بگويم پس از وهابي شدن، به يكي از كشورهاي عربي مي رود تا درس بخواند در مدارس علميه طالب پرور.

دو سه سالي را هم در آنجا مي ماند و به قول خودش تئوري تروريست بودن را هجي مي كند.

زندگي استيو به خوبي و خوشي ادامه داشت تا اينكه روزي در برنامه ي سيرِ مطالعاتي خود، به كتابي مي رسد به نام «الصواعق المحرقه»[:صاعقه هاي آتش زننده] از «ابن حَجَرِ هيثمي» متوفي قرن دهم.

اين آدم(:ابن حجر)  در دوران حياتش در مكه زندگي مي كرده و به قول خودش در مقدمه كتاب، مي بيند كه آمار شيعيان در اطراف مكه رو به فزوني است. لذا احساس تكليف مي كند كه كتابي بنويسد در رد شيعه. اما دفاعِ ابنِ حَجَر از اهل سنت، مثل دفاع جوانفكر است از احمدي نژاد.

(البته بلا تشبيه) يعني رواياتي كه دالّ بر تفكر شيعي بوده را آورده و آنها را جواب داده است؛ ولي دلايل به حدّي قوي و جوابها به حدّي ضعيف است كه هر آدم عاقلي را به فكر مي اندازد.

و تو مي داني، استيو از بسياري از آدم هايي كه ادعا مي كنند، عاقل تر است.

پس از خواندن اين كتاب، رفيق ما به سراغ استاد طالب(:دانشجو) پرورش مي رود و مي پرسد:

آيا ما قبول داريم كه اگر حديثي در دو كتاب «صحيح مسلم» و «صحيح بخاري» آمده باشد،حتماً صحيح است و اعتباري در حد آيات قرآن دارد؟ 


استاد به نشانه تأييد، سر تكان مي دهد.

استيو ادامه مي دهد:

در اين دو كتاب آمده است:

«من مات بلا إمامٍ مات ميته الجاهليه»[:«هر كس بدون يك امامي [كه به او اعتقاد داشته باشد و از او پيروي كند] بميرد به مرگ دوران جاهليت مرده است]؛ ايضاً(:همچنين) آمده است:

«فاطمه الزهرا سيده النساء أهل الجنه»[:«فاطمه زهرا سرور زنان اهل بهشت است» يعني: به مرگ اهل دوران جاهليت از دنيا نرفته است بلكه بايد بهشتي بوده باشد و از دنيا رفته باشد]؛ با اين حساب فاطمه زهرا نمي تواند بدون «امام» از دنيا رفته باشد. چون سرور زنان بهشتي است. از سوي ديگر در اين دو كتاب آمده است:

فاطمه زهرا تا هنگام وفاتش با «ابوبكرِ صدّيق» بيعت نكرد. با اين اوصاف امامِ فاطمه زهرا كه بوده است؟

صحبت كه به اينجا مي رسد، استاد طالب پرور، با مهرباني نگاهي به استيو مي كند و مي گويد:

مرد خدا ! ما اجازه نداريم درباره همه چيزهاي دين خدا كنجكاوي كنيم. اينها متشابهاتي است كه فقط افرادي كه در قلوبشان ضيقي باشد به دنبال آن هستند. تا زمانيكه محكماتي مثل همراهي ابوبكر صديق با پيامبر در غار و نماز خواندن آن جناب به جاي پيامبر هست، نوبت به اين اشكالات نمي رسد.

استيو از استاد طالب پرور تشكر مي كند و بر مي خيزد. اما در دل مي گويد:

«من دنيا را زير پا نگذاشته ام تا تو به من بگويي در فكر كردن محدوديت دارم. من اگر اين حرفها توي گوشم فرو مي رفت
كه همان مسيحي مي ماندم و با اموال پدرم بين دختران استراليا با امور مربوطه حال مي كردم».

القصه، استيو به بهانه رد كردن افكار تشيع، تحقيقي درباره شيعه مي كند و اين بار واقعاً مسلمان مي شود. يك مسلمان معتقد شيعه؛ به نام «صلاح الدين حزب الله نصر الله»


 پي نوشت:

سال ها براي من اين سوال مطرح بود كه چرا منِ بچه شيخِ حزب اللهي كه [در] ناف اصفهان متولد شده ام و اگر نگاه نامربوطي مي كردم، پس گردني مي خوردم؛ شب قدر،قرآن به سر مي گيرم؛ ولي اين قرآن، من را هدايت نمي كند؛ ولي استيو مرد خدا كه معلوم نيست پدرش هنگام انعقاد نطفه او در شهر ملبورن كدام زهر ماري را خورده ؛ شب خودكشي كردن كه مي خواسته قرآن را به رودخانه پرتاب كند، ترجمه دو آيه اول سوره بقره او را هدايت مي كند.

اين سوال سال ها در ذهن من خيس خورد تا بسيار اتفاقي با آيه سوم همين سوره روبرو شدم و پاسخم را گرفتم.


...زماني كه استيو مرد خدا براي روحاني شدن به قم آمد و به مجموعه اي فرستاده شد كه من در آن ساكن بودم، معاون فرهنگي مرا خواست و گفت: از امروز يك هم اتاقي داري؛

جنابِ «صلاح الدين حزب الله نصرالله»؛

و در ادامه دستور داد:

«حواست را جمعش كن».

و اين دستور يعني حواسم را همه جوره جمعش كنم.

هم مربيش باشم، هم برادرش، هم مادرش و هم، هم اتاقيش. من هم از مادري شروع كردم و سعي كردم كاري كنم كه غم غربت، مرد خدا را نگيرد.

جايش را درست كردم و آب و دانش را مرتب نمودم. پس از چند روز مادري، مشغول مربي گري شدم.

گاهي حديثي برايش مي خواندم و چند دقيقه اي به سوالات عجيبش جواب مي دادم. سوالاتي كه معمولاً بچه هاي سه ساله از آدم مي پرسند.

روزي حديثي برايش خواندم از امام رضا عليه السلام كه آقا فرمودند:

«اگر مي خواهي بدني چابك داشته باشي، شب با شكم پُر نخواب!»


استيو پرسيد: مگر امامان درباره مسائل پزشكي هم حديث دارند؟

با افتخار گفتم: بله.

پرسيد درباره علوم ديگري مثل فيزيك و شيمي هم حديث داريم؟

گفتم: نمي دانم.

پرسيد: چقدر از دانشِ پزشكيِ شيعيان از احاديث است؟

گفتم: تقريباً هيچ.

پرسيد چرا؟

گفتم: نمي دانم.

پرسيد: چرا؟

گفتم: چرا هيچ، يا چرا نمي دانم؟

گفت: هردو.

جوابي نداشتم بدهم و در اين مواقع بهترين كار سكوت كردن است.


فردا شب در ادامه وظايف مادري، به سِلف رفتم و شام خودم و او را گرفتم. شام چيزي بود شبيه كتلت كه بچه هاي خوابگاهي آن را به «سي دي» مي شناسند.

در اتاق سفره را پهن كردم و به استيو تعارف كردم كه بفرما! او هم كه مثل سامورايي ها گوشه اتاق نشسته بود گفت: «نمي خورم».

و تو مي داني كه براي غير ايراني ها چيزي به نام تعارف وجود ندارد؛ و البته براي من مدتها زمان لازم بود تا اين مسئله ساده را بفهمم.

به هر حال مشغول خوردن شدم. و اسراف بود اگر غذاي استيو مي ماند و خراب مي شد. به همين دليل، بچه شيخِ حزب اللهي، غذاي استيو را هم جلو كشيد تا اسراف نشود. مشغول جويدن سي دي بودم كه استيو گفت:

مگر امام رضا، امام تو نيست؟

گفتم: چرا؟

پرسيد: مگر امام رضا نگفته است شب شام نخوريد؟

گفتم: نه؛ گفته است كم غذا بخوريد، نه اينكه اصلاً نخوريد.

گفت: اما اينكه تو مي خوري بيشتر از كم است.

گفتم: درست است؛ ولي امام گفته اند بهتر است اين كار را بكنيد؛ نه اينكه حتماً بكنيد.

پرسيد: يعني دستورات امامان دو تيپ است، بعضي را بايد حتماً انجام دهيم و به بعضي توجه نكنيم؟

دهانم روي سي دي بي حركت ماند.

واقعاً جوابي نداشتم بدهم. تصميم گرفتم از تكنيك سكوت استفاده كنم.

اما استيو ادامه داد: چرا مي خوري؟

مي دانستم به اسمش حساس است؛

براي منحرف كردن بحث گفتم: ببين استيو جان! چيزهايي هست كه براي فهميدنش به زمان احتياج داري.

با ناراحتي گفت: قبلاً به تو گفتم اسم من «صلاح الدين» است. و بحث تمام شد.

سال ها براي من اين سوال مطرح بود كه چرا قرآن، منِ بچه شيخِ حزب اللهي كه ناف اصفهان متولد شده ام را هدايت نمي كند؛ ولي استيو مرد خدا كه  پدرش هنگام انعقاد نطفه او در شهر ملبورن كدام زهر ماري را خورده ...هدايت ميشود

اين سوال سال ها در ذهن من خيس خورد تا بسيار اتفاقي با آيه سوم همين سوره روبرو شدم و پاسخم را گرفتم:

«اين كتابي است كه هيچ شكي در آن نيست؛ كتابي كه متقين را هدايت مي كند.» اين تمام حرف است.

استيو مرد خدا هدايت مي شود چون منتظر است دستوري بشنود و به آن عمل كند. اين يعني تقوا و نتيجه آن هم هدايت شدن است. من هم دستور را مي شنوم و به خوبي آن را دور مي زنم. نتيجه آن هم اين است كه استفاده من از قرآن در حد استفاده سمبليك باقي بماند.

اين تمام حرف است و تكليف من و توي پامنبري هم روشن!
 
با آرزوي توفيقات الهي          
               حسين      رياحي



تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد