شنبه ۲۲ فروردین ۹۴ | ۱۳:۰۲ ۱۰ بازديد
راز و نيازي لطيف و زيبا از زنده ياد سهراب
پريشانم،
چه مي خواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي.
چه مي خواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تكه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه ديوار بگشايي
لبت بر كاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارتهاي مرمرين بيني
واعصابت براي سكهاي اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر ميگويي
نميگويي؟!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه ديوار بگشايي
لبت بر كاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارتهاي مرمرين بيني
واعصابت براي سكهاي اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي.
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا
تو ميداني كه انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميكشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است